سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه ها

چهــ زخمـ هایـى بر دلمـــ خورد تا یاد گرفتمــــ … هیچـــ نوازشـى بى درد نیستـــــ …

داستان عشق پنهان


یه داستان عشقی و رمانتیک


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم.بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت:”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون بهمن توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوتهستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام… نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم……………



[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 11:14 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]

نظر

داستان عشق


دوست داشتنشب عروسیه،آخرشبه،خیلی سر و صدا هست.دوست داشتن

 میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاش رو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته،
در را هم قفل کرده،داماد سراسیمه پشت در راه میره داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه.
مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:"مریم،دخترم در را بازکن،مریم جان سالمی؟دخترم".
آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده در رو میشکنه میرن تواطاق....
مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده،لباس
 سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده،ولی رو لباش لبخنده!!!
همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه می کنند.
کناردست مریم یه کاغذهست،یه کاغذ که با خون یکی شده.
بابای مریم میره جلو،هنوزم چیزی رو که می بینه باور نمیکنه،
بادستهائی لرزان کاغذ رابرمیداره،بازش میکنه ومی خونه::

((سلام عزیزم،دارم برات نامه می نویسم،آخرین نامهء زندگیمو،آخه اینجا آخر خط زندگیمه.
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی،مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود!؟؟
 علی جان دارم میرم.دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.
می بینی علی: بازم تونستم باهات حرف بزنم..
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف میزنیم.
ولی ای کاش منم حرفای تو رو می شنیدم.
دارم میرم چون قسم خوردم،تو هم خوردی،یادته؟؟گفتم،
یا تو یا مرگ تو هم گفتی،یادته؟؟علی تو اینجا نیستی،
من تو لباس عروسم ولی تو کجائی؟؟
داماد قلبم توئی،چرا کنارم نمیای؟؟کاش بودی و می دیدی که مریمت
چطورداره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه/کاش بودی
 و می دیدی که مریمت تا آخرش رو حرفاش موند/علی،
مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.
حالا که چشمام دارن سیاهی میرن،حالا که همه بدنم داره میلرزه،
همهء زند گیم مثل یه سریال ازجلوی چشام میگذره.
روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورده،یادته؟؟روزی که دلامون لرزید،یادته؟؟روزای خوب عاشقیمون یادته؟
علی،من یادمه چطور بزرگترهامون،همونائی که همهء زندگیشون
 بودیم پا روی قلب هر دومون گذاشتند.
یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد
 بیرون که اگه دوستش داری خودت تنها برو سراغش.....
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.
یادته اون روز چقدرگریه کردم؟تو اشکامو پاک کردی وگفتی:
وقتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه!!!میگفتی که من بخندم.
علی جان حالا بیا ببین چشمام به اندازهء کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم!؟
هنوز یادمه بابات فرستادت شهر غریب که چشات
 توی چشمای من نیفته،ولی نمی دونست که عشقت تو قلب
 منه نه تو چشمام!روزی که بابام ما رواز شهر و دیار آواره کردچون
 من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پولی نداشت
،ولی نمیدونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو
دستات!دارم به قولم عمل میکنم.هنوزم رو حرفم هستم،
یا تو یا مرگ!!!پامو ازاین اتق بذارم بیرون دیگه
مال تو نیستم،دیگه تو روندارم..نمیتونم ببینم
 به جای دستای گرم تو،دستای یخ زده ی یه غریبه ای تو دستام باشه.
همین جا تمومش میکنم،واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی گیرم!
وای علی،کاش بودی ومی دیدی که رنگ قرمز خون با رنگ سفید
 لباس عروس چقدر به هم میان!!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم،دلم برات خیلی تنگ شده،
می خوام ببینمت.دستم می لرزه،طرح چشمات پیشه رومه...))
پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست
،بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه
/سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده وداغدار پشت سرش
 بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در
 یه قامت آشنا می بینه!آره:پدر علی بود.اونم یه نامه تو دستشه،
چشماش قرمزه،صورتش با اشک یکی شده بود.
نگاه دو تا پدر بهم گره خورده که خیلی حرفا توش بود.
هردوسکوت کردند وبه هم نگاه کردند،سکوتی که فریاد دردهاشون بود.
پدر علی هم اومده بود نامه پسرش رو به دست مریم برسونه..
اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.
حالا همه چیز تمام شده بود وکتاب عشق
 "مریم و علی" بسته شده...حالا دیگه دو تا قلب پشیمون
دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغدیده از یه داماد نگون بخت!!!
ما بقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده وباز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمی کنند................   
گریه‌آور



[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 10:57 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه