?ادداشتها معجزه م? کنند .
مر?م که شش سال از ازدواجش م? گذشت ?ک
روز کاغذ? در ج?ب شوهرش گذاشت، رو? آن
نوشته بود :
« رزها قرمزند، بنفشه ها آب? اند، من با تو بودن را
دوست دارم، لطفا ساعت دو به خانه ب?ا» ...
آن زن تمام صبح مشغول خر?د بود . محل کار
شوهرش از منزلشان فاصله داشت .
بنابرا?ن ه?چ شانس? وجود نداشت که شوهرش
قبل از ساعت پنج به خانه برگردد .
اما وقت? که مر?م ساعت دو و ن?م به خانه
برگشت، کاغذ? را رو? در د?د که رو? آن نوشته
بود :
« رزها قرمزند،
بنفشه ها آب? اند،
من ساعت دو آمدم،
تو کجا بود?؟ »
گاه? ?ادداشتها معجزه م? کنند .
[ دوشنبه 94/6/16 ] [ 7:0 عصر ] [ معصومه توانگر روستا ]
نامه ای عاشقانه و زیبا برای خواندن
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده…
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم…
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن
هانه هایت…
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ،
کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو
، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را
فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم
واستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت
[ یکشنبه 94/5/25 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
داستان....
سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم
رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی
شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین
یکشنبه !!! …..
تقاضای او همین بود !!!
[ پنج شنبه 94/5/22 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
میگویــنــد:
میگویــنــد : نویسندهها « سیــــــگار » میکشند…!
نقاشها « تابــــلـــــو »
زندانیها « تنهـایــی »
دزدها « ســَــــرک »
مریضها « درد »
بچهها « قــَد »
و من برای کشیدن
« نــفــــسهای تـــو » را انتخــاب میکنم …
[ شنبه 94/5/10 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
بیا با هم مثل خورشید حرف بزنیم
رسیدهام،
اما
مثل سیبی بهوقتِ افتادن!
تو اگر بهار را صدا کنی، میآید
حتا اگر دلاَش
جا مانده باشد میانِ برفها
از هر جهت که بیایی
مرا خواهی یافت.
در من هنوز میسوزد
آتشی که وقتِ رفتن افروخته بودی!
رسیدهام به تو
اما هنوز دلتنگاَم.
انگار به اشتباهْ جای طلوع
در غروبِ چشمهایت
فرود آمده باشم!
بیا با هم حرف بزنیم
مثل خورشید با گل آفتابگردان
تو بگویی وُ
من دورت بگردم!
[ یکشنبه 94/5/4 ] [ 8:25 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
منشی تلفن
فکر میکنید اگر در دوره حافظ و سعدی, فردوسی و... تلفن بود اونم از نوع منشی دار,ب منشی تلفن خونشون چی میگفت؟!
.
.
.
.
.
.
پیغامگیر حافظ:
رفته ام بیرون من از کاشانه خود غم مخور/ تا مگر بینم رخ جانانه خود غم مخور/ بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام/ زان زمان کو باز گردم خانه خود غم مخور
.
.
.
.
.
پیغامگیر سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم/ نباشم خانه و شرمنده هستم/ به پیغام تو خواهم گفت پاسخ/ فلک گر فرصتی دادی به دستم
.
.
.
.
.
پیغامگیر باباطاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت/ الهی مو به قربون صدایت/ چو از صحرا بیایم,نازنینم/ فرستم پاسخی از دل برایت
.
.
.
.
.
پیغامگیر فردوسی:
نمیباشم امروز اندر سرای/ که رسم ادب را بیارم به جای/ به پیغامت ای دوست گویم جواب/ چو فردا برآید بلند آفتاب
.
.
.
.
.
پیغامگیر خیام:
این چرخ فلک,عمر مرا داد به باد/ممنون توام که کرده ای از من یاد/رفتم سرکوچه,منزل کوزه فروش/آیم چو به خانه,پاسخت خواهم داد
[ چهارشنبه 94/3/6 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
ناشکرى نکن
بادقت بخون وهرجمله رو توذهنت تصورکن:
یه فلج قطع نخاعى از خواب که بیدار بشه منتظره یکنفر بیدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشویى و حمام و کاراى دیگه شو انجام بده.میدونى آرزوش چیه؟ فقط یکبار دیگه خودش بتونه راه بره و کاراشو انجام بده...
یه نابینا از خواب که بیدار میشه، روشنایى رو نمیبینه، خورشید و نمیبینه،صبح رو نمیبینه.میدونى آرزوش چیه؟ فقط یکبار فقط یکروز بتونه نزدیکاش و عزیزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببینه...
یه بیمار سرطانى دلش میخواد خوب بشه و بدون شیمى درمانى و مسکن هاى قوى زندگى کنه و درد نکشه...
یه کر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه...
یه بیمار تنفسى دلش میخواد امروز رو بتونه بدون کپسول اکسیزن نفس بکشه...
یه معتاد در عذاب آرزوى بیست و چهار ساعت پاکى رو داره...
الآن مشکلت چیه دوست من؟
دستتو بذار رو زانوت و از تمام وجودت و نعمتایى که خدا بهت داده استفاده کن و به روزى فکرکن که شاید همین نعمتا رو از دست بدى...
پس شکرگزارى کن و ازشون استفاده کن.
تو خیلى خیلى خیلى خوشبختى، غر نزن،ناشکرى نکن. آسونا روخودت حل کن سختاشم خدا
[ سه شنبه 94/3/5 ] [ 7:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
اشتباه شد
?یه شب که خیلی دلتنگش بودم بالشموبغل کرده بودم ?
?داشتم خاطراتمونو مرور میکردم..?
?باخودم گفتم الان باکیه؟؟?
?کجاس؟?
?چی پوشیده؟.?
?به عکساش خیره شدم...?
?دیدم پیام دارم...?
?نگاه کردم خواستم نخونده پاک کنم چون حوصله ی هیچکی ونداشتم...?
?اما تاچشمم به فرستنده خورد درجاخشکم زد..?
?چندبار اسمشو خوندم....?
?تمام خاطراتش اومد جلوچشمم....?
?حتی اخرین حرفش که بهم گفت هری...?
?خواستم پاک کنم اما چشمم به متنش افتاد...?
?نوشته بود«دوست دارم دیوونه».....?
?لحنش مثل همون موقعا بود.....?
?بااین حرفش تمام گذشته رو فراموش کردم ...?
?نوشتم «منم دوست دارم عشقم»?
?بالبخند اومدم دکمه ی ارسال وبزنم..?
.
.
.
?نوشت?«ببخشید اشتباه شد»??
[ چهارشنبه 94/2/23 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
لعنت الله علیه شاهین نجفی
یا ابوالفضل العباس
وقتی بـرای فــروشِ
آلبـوم هایشان
از تـو مایـه گذاشتنــد
فهمیــدم
رزق و روزی آنها را هـم
دستــانِ تـو
می دهد !
________________________________________________.....
به ?ــورے دوچشـم آ? حقـیرے
?ہ از فرط حـــــقار? بد دها? اس?
نوشـــتم بر در و دیوار این شـــهـر
ابالــــفضل بهـــتری? نام جـــهان اس?
لعنت الله علیه شاهین نجفی
[ جمعه 94/2/4 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
دلم م?گ?رد
دلم م?گ?رد
از آدمها?? که در پس نگاه
سرد و لبخند گرمشان ، ترحم نفرت انگیزشان آزارت میدهد
دلم م?گ?رد
از نگاه بی خرد ، نگاهی که نمک میپاشد بر کهنه زخم هایم
نگاهی که درد را نمی بیند
از حرف های بی تعهد که شیرین فر?بت م?دهند
دلم م?گ?رد
از بوسه های چندش آور لبی که
روی پیشانی ام میگذارند
از دوست? که برا?ت دو بال برا?
پر?دن هد?ه م? آورد
و پرواز را با منفور تر?ن کلمات معن? م?کند
[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]