سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه ها

چهــ زخمـ هایـى بر دلمـــ خورد تا یاد گرفتمــــ … هیچـــ نوازشـى بى درد نیستـــــ …

دختر و پیرمرد



فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید
:
-
غمگینی؟

-
نه .
-
مطمئنی ؟

-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟

-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟

-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟

-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
.
-
راست می گی ؟

-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت
!!!



[ دوشنبه 92/3/6 ] [ 1:43 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه