این گل صاحب دارد
یکـــــــ گُل را تصـــــور کن !
گُلــی کـه با تمـــام ِ وجــــود می خواهــی اش ...
دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد ...
عطـــرش کـه مستـت کنـد...
و زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد ...
بنـد بنـدِ وجـــــودت می خـواهـد بچینـی اش ...
ولـی ...
از تـرس اینـکه مبــادا پـژمـرده اش کنی !
با حســـــرت از دور فـقـط تمــــاشـــایش می کنی ...
چـون اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود !
هـرگـز خــودت را نخـواهـی بخشـیـد .... !
از ســـوی ِ دیگــــر ...
فکـر دست های غـریبـــــه کـه هـر آن ممکن است گلترا بچینند دیـوانـه ات می کند !!
جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان ِ آن گُلبستــه است ...
و تـو داری با ایـن تــرس روزهـا را به سختـی شَب می کنی ...
و آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود :
این گُل صــآحب دارد . . . !
[ یکشنبه 92/5/13 ] [ 6:7 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]