من
من روز خویش را با آفتاب خیال تو
که از مشرق رویا دمیده است
آغاز می کنم
برای تو می نویسم و تو با دل بخوان
با تو راه می روم در امتداد آرزو و حرف می زنم
وز شوق این فکر محال:
که دستم به دست توست!
جای راه رفتن
پــــــــرواز می کنم!
آن لحظه ها که مات ، ورق میزنم خیالم را میان تنهایی ام
یا در میان جمع
خاموش می نشینم:
ملودی نگاه تو را زمزمه می کنم
گاهی در میان ازدحام دردهایم
غیر ازتو , هر چه هست را فراموش میکنم..
[ سه شنبه 92/10/17 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]