گاهی دلم می خواهد...
گاهی دلم می خواهد فقط بداند که من آنجا هستم!!
یک دیوانه باشد که بغض داشته باشد،
غم داشته باشد
مانند من خسته از دنیا باشد،
ترسیده باشد، تنها مانده باشد،
حس گند ظهر جمعه را فهمیده باشد...
یک نفر که بیاید و روبرویم بایستد با لبهای آویزان،
چشم های سیاه مانند روزگار...
زُل بزند به من با چشمان آماده بارش. چیزی نگوید،
چیزی نگویم، چیزی نخواهد، چیزی نپرسم
بفهمد با سکوت هم میتوان سخن گفت...
بیاید نزدیک، خودش را بیاندازد در آغوشم،
خودش را در بغلم گُم کند، بغضش بترکد،
هق هق کند، اشک بریزد، کل زندگی را نا سزا گوید
صورتش و لباسم را خیس کند.
یک نفر باشد که به من تکیه کند!
که آرام بگویم «نگران نباش، من اینجا هستم»
یک نفر که آرام هم نشد، نشد.
[ یکشنبه 92/12/25 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]