چه خوش خیال بودم...
چه خوش خیال بودم...
که همیشه فکر میکردم درقلب تو محکومم به حبس ابد..!!
یکباره جا خوردم...
وقتى زندانبان بر سرم فریاد زد...
هى تو...! آزادى...!
وصداى گام هاى غریبه اى که به سلول من می آمد...!
[ یکشنبه 93/12/3 ] [ 9:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]