دل بستگی...
یه روزایی یه جایی میفهمه دلت رفته.. که دیگه نمیتونی دلت و برگردونی...
دلت میره میشینه تو یه دله دیگه.. انقد تلاش میکنی برگردونیش که صاحب دل میفهمه دلت تو دلش گیره.. حالا اینجاست که دل تو انقد در تکاپو بوده که خستس و دل صاحبدل تازه نفسه..
و تو همش با خودت میگی: کاش از اول مستقیم بهش گفته بودم دلم پیشش گیره.. اونوقت دوتایی باهم راه میرفتیم و خسته نمی شدیم.. یا حداقل یه نه میشنیدم و میرفتم دنبال روزگار و کار و زندگی خودم.. خوبیش این بود که حداقل سبک میشدم.
[ شنبه 94/10/12 ] [ 11:14 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]