مرا دیوانه میخواهی
?
_____?????____?????
___??♥◊◊◊◊??_??◊◊◊◊♥??
_??♥◊◊___◊◊?_?◊◊___◊◊♥??
??♥◊◊_____◊◊?◊◊_____◊◊♥??
??♥◊◊______◊◊◊______.◊◊♥??
??♥◊◊_______◊________◊◊♥??
_??♥◊◊______________◊◊♥??
__??♥◊◊___________◊◊♥??
____??♥◊◊_______◊◊♥??
______??♥◊◊__◊◊♥??
________??♥◊◊
___________??♥◊◊
_____________??♥◊◊
___________
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی زخود بیخود تر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق مرا درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه می خواهی
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
قصه
?
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند .
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .
هنر نبودن دیگری
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
به سلامتی...
?
تویی که الان دلت واسه یه بی معرفت تنگه ...
تویی که میخوای بهش زنگ بزنی ولی غرورت نمیذاره...
تویی که بغضتو قورت میدی که یه وقت گریه نکنی ...
تویی که هر آهنگی گوش میدی یاد یه نفر میفتی...
تویی که تا میای یه کاری کنی میگی : بیخیال...
تویی که واس خودت آواز میخونی....
تویی که این روزا توی دنیای مجازی غرق شدی...
تویی که حتی توی دنیای مجازی هم خودتو گم کردی...
تویی که نمیدونی چه ریختی خودتو خالی کن...
به سلامتی تو
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
گاهی دلم می گیرد
گاهی دلم می گیرد
از آدم هایی که در پس نگاه سردشان
با لبخندی گرم فریبت می دهند
دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
......و نوری که تاریکی می دهد
ازکلماتی که
چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
دلم می گیرد
از سردی
چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که
به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
دوست دارید بدانید با قلب عاشق می شویم یا مغز!!؟
?
ترس را در شکم و معده نیز میتوان حس کرد ولی میگویند جایگاه عشق، قلب است. لجبازی نکنید. عکس قلب و تیری را که به سمت آن پرتاب شده است همگان دیدهاند. در عهد باستان ارسطو معتقد بود قلب جایگاه تمامی احساسات است، هر چند که کلود گالین - پزشک یونانی قرن دوم میلادی - جگر را مرکز همه چیز میدانست اما با این حال قرنهاست که بشر با قلبش هم حس میکند و هم تصمیم میگیرد
.
در نیمه دوم قرن 13 میلادی، قلب بهطور رسمی جایگاه عشق خوانده شد و در تمامی تصاویر مذهبی، قلب مکان مقدس عشق خداوندی معرفی شد. در قرن 18 میلادی گرچه علم قلبشناسی در حال بال و پر گرفتن بود ولی جایگاه عشق متزلزل نشد تا آنکه سرانجام در قرن 20 میلادی، انسان عشق را احساسی تولید و کنترل شده از سوی مغز دانست. انسان قرن بیستمی عشق را بیاهمیت و نتیجه گذرای فعل و انفعالات شیمیایی در بدن جلوه داد. بشر قرن بیست و یکی نیز بیشتر به <ماتریالیسم> زیستی گرایش پیدا کرده است
.
تحقیقات اخیر نشان داده است که عشق نتیجه واکنش متقابل مغز (مراکز مربوط به غرایز، احساسات و منطق) و قلب است جالب است که بدانید قلب نقش مستقل در عاشقشدن بازی میکند. گاهی عشق اصلا نتیجه یک تصمیم عاقلانه و منطقی نیست. در واقع مغز در این میان نقش اندکی ایفا میکند. دهها هزار نرون، اطلاعات درونی بدن را به مغز مخابره میکنند و در نهایت مرکز مربوط به غرایز با بررسی این اطلاعات و اطلاعات هورمونی، دستور بروز عکسالعملهای فیزیکی اتوماتیک مانند ترس، خشم و شادی ... را صادر میکند. هنگامی که عاشق میشوید، مغز فرمان میدهد تا ضربان قلب تند، پوست سرخ و تنفس عمیقتر شود
.
به لطف تکنیکهای مدرن عکسبرداری از مغز، هماکنون میدانیم که مرکز احساسات در مغز کجاست و به این منطقه در اصطلاح "مغز احساسی" میگویند
.
بهطور خلاصه وقتی فردی را میبینید که به دلتان مینشیند، بخش مربوط به غرایز در مغز فعال میشود و از بخش مربوط به احساسات میخواهد نظرش را درباره فرد روِیت شده بگوید. بخش احساسات در تمامی خاطرات ذخیره شده در مغز موقعیتهای مربوط به این فرد و این حس را مورد بررسی قرار میدهد و نتیجه را چه خوب و چه بد بازگو میکند. بخش منطقی مغز نیز موقعیت و دادهها را با توجه به معیارهای خود میسنجد و ممکن یا غیرممکن بودن ایجاد یک رابطه عاشقانه را به کمک هورمونهای مختلف مخابره میکند
.
نکته جالب توجه آنجاست که دانشمندان پس از بررسی تصاویر گرفته شده از مغز یک انسان عاشق متوجه شدند که در عشق همان مناطقی درگیر میشوند که وقتی انسان از مواد مخدر یا مشروبات الکلی به مقدار زیاد مصرف میکند، دچار اختلال میشوند. کشف این موضوع، توجیهی برای این ادعاست که عشق کور است
.
منبع:سلامت
?
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
زندگی یعنی چه؟
?
شب آرامی بود . سهراب سپهری
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
دریای نگاهت...
...
دریای نگاهت آرام بود
جذب موج های مهربانیت شدم...
نمی دانستم
در پس آنهمه آرامش
طوفانی نهفته
خشمگین
چنان در هم کوبید
احساسم را
غرق شدم...
خسته
شکسته
غمگین
ببین چطور
بازیچه ی جزر و مد احساست شدم
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
بی ستاره
?
دراز می کشم
آدمکی تنها...
دعا بر لب
در حسرت آمین ها...
آدمک غمگین
چقدر شبیه من
ستاره ای ندارد
میان هفت آسمان
روبروی آسمان
با سرانگشت خیالم می کشم
ستاره ای نیمه جان...
نشسته بر بالینش
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
اگر بدانی...
?
اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی
اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی
تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 1:0 صبح ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
تو...
و چشمانت رازِ آتش است
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم میکند
[ جمعه 92/1/16 ] [ 3:43 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]