آغوش گرمم باش
[ جمعه 93/10/12 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
آغوش گرمم باش
[ جمعه 93/10/12 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
اغاز دوست داشتن است...!
تو آرام آمدی...نرم و بی صدا...
مثل قطره های بر قلبم چکیدی...به سان برف آرام آرام در من ذوب شدی...تکه ای از وجودم شدی...
دراین سنگستان نمیدانم توراچه بنامم...
توکه آمدی آرام شدم...و چیزی در درونم زمزمه کرد:این اغاز دوست داشتن است...!
[ جمعه 93/10/12 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
[ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
[ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
عزرائیل
درمیان این همه ادم که جان را به لب میرسانند...
فقط نام عزرائیل بد درفته است!!!
[ سه شنبه 93/10/9 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
زخم زبان
بچه که بودم همش از دیگران کلمه ای را می شنیدم ولی نمیفهمیدم زبان چگونه می تواند زخم بزند...!
ولی
الان می فهمم زبان زخم نمی زند،زبان می کشد؛نابود می کند....
[ دوشنبه 93/10/8 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
هیچ کسی حق ندارد درباره من قضاوت کند
[ یکشنبه 93/10/7 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
بعضـــــے وقتــ
?.. بعضـــــے وقتـــ ـ ــا مـجـبـورے تو فضاے بغضتــــــ بـخنـ?ے...
?لتـــــ بگیرهـ ولـــــے ?لـگـیرے نکنـــــے...
شاکـــے بشــے ولـــے شکایتـــــ نکنـــے...
گریـہ کنے اما نـ??ارے اشکاتـــــ پیـ?ا شـ??...
خیـــ ـ ـــلے چـیـزارو بـبـیـنے ولــے نـ?یــ?ش بـگیـرے...
خیلــے حـرفـارو بـشـنـوے ولی نشنیـ?هـ بـگـیـرے!
خیلے ـها ?لتـــــو بشکنـ?? ...
و تــــــو فقــــط سکوتـــــ کنــے?.....
همیـــ??
[ شنبه 93/10/6 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]
اولش خوب بود
اولش خوب بود دوستم داشت،عاشقم بود،اگه قهر
میکردمــــــ میمرد
قراربودمال هم شیــــــم
تا.....
تازمانی که توپیدات شد
هـــــــــــــــــه دوست اجتماعی
کم کم ازم دورش کردی
دیگه حواسش بهـــــــــــم نبود
یه روزگفتم میرمــــــــــــــ
گفتم کجا؟گفت ازپیش تو
هیچ نگفت
فهمیدم نبایدبمونم رفتم
گذشـــــــــــــــت
یه روز بادوست اجتماعیش یعنی تودیدمش
نه سوختمـ
نه باختمـ
توآشغالی رو داری میخوری که من
تُــــــــــــــــف کردمـ
امابدون اونکه"نفسش:رو ول کرد روزی
نفس مصنوعیشو هم ول میکنه
دلت روصابون نزن....آهایـــــ لعــــــــــنتی....
تَنَت که بوی دیگری بگیرد....
تآ آخَرعُمــــــــــر بَر مَـــــــــــن حَرامـــــــــــی!!!
[ جمعه 93/10/5 ] [ 6:0 عصر ] [ حمیدرضا حق رنجبر ]